صیفور از بزرگان طایفه میرزاوند روحش شاد

صیفور فرزند برزو از تیره افشار بود او و کریم خان مشترکا در دوران رضاشاه پهلوی کدخدای شعبه فرخی بودند و حتی بعد مرگ کریم خان قرار بود که فقط او کدخدا باشد اما بخاطر مرگ ناگهانیش این میسر نشد.

بعد مرگ تقی فرزند عیدی یواش یواش ریاست فرزندان افشار در واقع بزرگ آنها صیفور شد و تا موقع که تقی در قید حیات بود بزرگ تیره افشار تقی بود و امورات آنها در جنگ ها و نزاع ها و ریاست بدست او بود صیفور چندین برادر داشت به نام های بهتوش-احمد-والی- یوسف-بیچار و سیف الدین که در بین این برادرنش روایت است بهتوش هم آدم سرسخت و جنگی بود و والی نیز آدم مهمی بوده صیفور طبق روایات آدم بی رحمی نیز بود او از قدرتمندترین کدخدایان و سران بخش الوار بود و در بین سران طوایف نام آشنا و اسم رسم دار بود روایت است صیفور نماز هم میخوانده روایت شده صیفور آنقدر مغرور و متکبر و مهم بود که حسینقلی پاپی پدر خانجان رضایی پاپی رئیس طوایف پاپی لرستان که آدم بسیار مهم و سرشناس در لرستان بود را به حساب نمی آورده! در بین برادران صیفور، اسف(یوسف) و والی از همشون بزرگتر بودند.

در باب صیفور و درگیری او و عباس خان بزرگی قلاوند

در آن دوران عباس خان بزرگی قلاوند ریاست طایفه قلاوند را بدست گرفته بود عباس خان آدم قلدر بودی و ادعای خانی می کرد بر روی پل قدیم دزفول از دزفولی ها عوارض و به روایت باج و مالیات اخذ می کرد تنها حریف طایفه میرزاوند خصوصا شعبه فرخی نمی شد عباس خان از ماموران دولت رضاشاه پهلوی بود برای این از حمایت دولت رضاشاه پهلوی نیز برخوردار بود و اردیی از ماموران دولت رضاشاه پهلوی نیز در اختیار داشت.

قلا پسر دایی تقی گله و رمه بسیاری داشت و جایی داشت که کندو عسل نگهداری می کرد البته گله و رمه عده ای از تیره سردار نیز پیش گله های قلا بود روایت است قلا آدم دست تنگ یا به اصطلاح فردی بود که پول خرج نمی کرد و حتی میگن آنطور بود که حاضر نبود دو تا از گوسفندان خودش را بفروشد و تفنگی بخرد برای محافظت از خودش!!!!

فردی به اسم علیداد فتاح که رشنو بود چوپان عباس خان قلاوند در سرخکان بخش الوار بود روزی عباس خان قلاوند علیداد فتاح را به پیش قلا می فرستد و به او میگه به قلا بگو کاسه ای عسل واسم بفرسته علیداد به پیش قلا رفته و حرف عباس خان را به او می رساند قلا که ادعایش می شد در پاسخ میگه ای!!!! عباس خان میخواد که من واسش مالیات بدم بعد قلا به علیداد میگه گله من بیشتر است یا گله و رمه عباس خان قلاوند علیداد به او میگه گله و رمه تو زیاد است و اما گله های عباس خان تعدادین که آنها هم مال عده ای دیگر هستند و قلا به علیداد میگه پس بیا چوپان گله های من بشو و علیداد فتاح چوپانی گله های قلا را قبول می کند بعد یک مدت عباس خان قلاوند سراغ فتاح را می گیرد به او میگن که علیداد فتاح رفته چوپان قلا پسر علینجات در سرقلا شده و عباس خان هم قشه ای رو می فرستد تا گله او را به غارت ببرند روایت است خود عباس خان با قشون بود و دو سه دسته درست کرد و خودش در بالای بلندی اطراف روستای چول ایستاده بود آن موقع نیز قلا خودش تنها بود و حوز شیرآلی و....که نزدیکان او بودند آنجا نبود و خصوصا تقی فرزند عیدی پسرعمه قلا که تمام آنها به تقی بند بودند و از لحاظ نترس بودن و جنگ و تفنگ سرآمد تمام شعبه فرخی بود هم فوت کرده بود.

بعد به غارت رفتن گله های قلا توسط قشون عباس خان قلاوند، صیفور به همراه قلا به دیوِه خونه(خانه) عباس خان بزرگی قلاوند در سرخکان بخش الوار رفته تا غارت ها را از او پس بگیرند.

روایت است سردار عباسعلی قلاوند که کتل عباس خان بزرگی قلاوند بود در واقع از تفنگچی های نزدیک او بود آنجا در دیوِه خونه عباس خان قلاوند بود و دختر بچه ای داشت عباس خان قلاوند دختر سردار عباسعلی قلاوند که در حدود 6 سالش بود را تحریک کرده که زیر کلاه صیفور که روی سرش بود بزند روایت است صیفور یک کلاه که کلاه خوانین بود به سر داشت و دختر سردار عباسعلی جلو آمده و چندین بار زیر کلای صیفور می زند.

روایت است آن موقع دندان آسیاب عباس خان بزرگی قلاوند درد می کرد و به یکی از افراد خانه اش که قلاوند بود گفته بود یکی از گوسفندان را سر ببرید و بیضه آن را بیاورید تا روی دندانم بذارم.

عباس خان از دادن غارت ها به صیفور امتناع کرد و به حالت کنایه گفت:

گنجعلی خو دِ خومونه                         سهیل بک گیمونه                     کیخا قلا هَمونش ها جا هَمون علیداد!!!!

گنجعلی از تیره شیرزاد بود و کتل عباس خان بود و سهیل بک نیز از تیره کلورضا بود که همیشه برای عباس خان قلاوند روغن می فرستادند.

و صیفور با عصبانیت به عباس خان میگه:کیخا قلا دست خالی نمی رود!!!!!

سپس صیفور به کمک صیدجعفر فرزند تقی که آن دوران نوجوان تنومند بود به محل زندگی عباس خان در سرخکان بخش الوار حمله کرده و گله و رمه ای از گله ها و رمه های او را در عوض به باج می گیرند روایت است صیدجعفر دست و پاهای پاپی مراد از چوپانان عباس خان که اصالتا الشتری لرستان بود و بین طایفه قلاوند و در سرخکان زندگی می کرد رو می بندد و او را رها می کند، افراد عباس خان بزرگی قلاوند به طرف آنها حمله ور شده اما نتوانستند باج و گله و رمه را از آنها بگیرند بعد مدتی عباس خان قلاوند یک نفر را به نزد صیفور می فرستد و به او میگه گوسفندان ماده را واسمون بفرست چون بچه شیرده دارن و می خواهند شیر آنها را بخورند و اما صیفور در پاسخ میگه حالا کی راست گفت کیخا قلا دست خالی رفت؟؟؟؟ و صیفور در پاسخ عباس خان میگه تو بچه های آنها را واسمون بفرست تا از شیر گوسفندان ماده بخورند.

اگر تقی پدربزرگ پدرم آن موقع زنده بود قلاوندها هرگز از ترس تقی جرات نداشتند که گله های قلا را غارت کنند چون پدربزرگم تقی طبق روایت آدم بی رحم و زورگو بود و بسیار از صیفور و صیدجعفر و شیره بی رحم تر بوده!!!! و به آنها رحم نمی کرد از آنها می کشت تا موقع که تقی پدربزرگم زنده بود یکی از تیره های طایفه قلاوند جرات نداشت که نزدیک یکی از نزدیکان تقی واسه غارت بشه.

روایت است شیره قصد کرده بود که جلوی قلاوندها بایستد و با آنها درگیر شود و اما بعد منصرف شده بود روایت است عباس خان قلاوند موقع که میخواست با قشونش گله های قلا را به تاراج بگیرد به افراد قشه اش که قلاوند بودن گفت از سمتی بروید که شیره آن طرف نباشه چون اگر شیره با شماها مواجه شود شماها را هلاک خواهد کرد.

روایت است که صیفور از گله های به غنیمت گرفته شده از عباس خان قلاوند به قلا چیزی نداد و آنها را فقط بین خودش و صیدجعفر تقسیم کرد و دو سه گوسفند هم به عبدو بخاطر همراهی با آنها داد.

حتی طبق روایت علی محمدخان فرزند خدارحم که این روایت را عمویش علا واسش تعریف کرده قبل این ماجرا خود علا فرزند فتح آلی به همراه قلا و تُرعلی هیکی که عموی رستم خان هیکی بود و این تُرعلی هیکی شوهر یکی از دختران قنی قلاوند خواهر عباس خان قلاوند به اسم والیه بود به دیوه خونه عباس خان قلاوند رفته و از او می خواهند که گله های قلا و حوز شیرآلی را پس بدهد عباس خان میگه گله ها رو بین افراد 5 5 کردیم یعنی به هر نفر 5 تا رسید و 5 گوسفند هم پیش من است برید نگاه کنید اگر آن 5 تا مال قلا و شما بودند آنها را ببرید و رفتن نگاه کردند و دیدن از آن 5 گوسفند فقط یکیشان متعلق به قلا است و گفتن فایده نداره این یک گوسفند به چه درد ماها میخورد.

تُرعلی هیکی به علا میگه برید هر موقع خبرتان کردم بیایید و بعد مدتی تُرعلی هیکی چند نفر را جمع کرده و به علا خبر می دهد و با آن نفرات می روند و گله ای از یکی از افراد قشون عباس خان قلاوند را غارت می کنند.

والیه خواهر عباس خان بزرگی قلاوند همسر تُرعلی هیکی بود بعد این ماجرا عباس خان و دو سه نفر به خانه تُرعلی هیکی می روند و بهش میگه گله های فلانی را چکار کردی میگه آنها را 5 5 کردم 5 تا شون پیش منه ببین مال اونن و عباس خان میگه میخواهی 5 تا به من بدی؟؟؟؟

روایت است قلا بسیار از قلاوندها نفرت داشت و همیشه به آنها ناسزا می گفت و همیشه از تقی پسرعمه اش یاد می کرد و می گفت اگر او بود هرگز قلاوندها جرات نداشتند اموال منو غارت کنند.

روایت است صیدجعفر در همون دوران نوجوانی 20 تا 25 سالگی آدم تنومند و قوی هیکل بوده و در همون سن پایین به غارت گرفتن می رفت روایت است در یک مورد صیدجعفر آن موقع که سنش پایین و تقریبا در حدود 10 سالش بود برای دیدن گله و رمه که در حال چرا بودن رفته بود و یک عده از تیره های تتر و خداوردی چارباووه قلاوند آمده بودن که گله را غارت کنند و صیدجعفر شروع به فریاد زدن می کند در این حین براری پسر عینی که آن موقع سنش بیشتر بود در حدود 30 تا 35 سال داشت رسیده و می بیند که صیدجعفر را غافلگیر کردن که گله را غارت کنند روایت است صیدجعفر که آن موقع بچه بود را بسیار کتک زده بودند.(نامردها زورشان به بچه رسید اگر تقی پدر صیدجعفر زنده بود هرگز جرات این جسارت را نداشتند) براری به دروغ صدا میزنه بگیردیشان بگیریدیشان برای اینکه آنها را بترساند در این حین صیدجعفر یکی از چارباووه های قلاوند به اسم سعدبک را با دو دست بلند کرده و او را به پایین صخره می اندازد و او را شل و کت و زخمی می کند و بقیشون فرار می کنند و می روند روایت است نصرالله برادر جهانشاه که سنش بالا بود در حدود 35 سالش بود جلوی مسیر آنها را سد کرده بود پسر حسن بک قلاوند با تیر تفنگ او هلاک شد.

در باب صیفور و قشونش و داستان تعرض و غارت صالح آباد و تپه چرمه اندیمشک توسط عده ای از تفنگچی ها و غارتگران بخش الوار به رهبری صیفور در اوایل دوران رضاشاه پهلوی (این روایت را افراد بسیاری از طایفه میرزاوند و طوایف دیگر واسم نقل کردند و صحیح ترین روایت را اینجا نوشتم)

در یکی از باجگیری ها و غارت ها که در اوایل دوران رضاشاه پهلوی توسط صیفور و قشونش انجام شد در حدود سال 1307ه.ش نزدیک به 3000 راس گله و رمه به وسیله قشون صیفور که رهبری قشون بدست صیفور بود به غنیمت گرفته شد، در این باجگیری که در محل صالح آباد(میدان امام صالح آباد حال حاضر کنونی اندیمشک) و محل پایگاه کنونی چهارم شکاری و سوم شعبان که آن موقع به تپه چرمه معروف بودند انجام شد صیفور با قشه اش به آنجا هجوم برده و گله ها و رمه افرادی که در آنجا بودن سگوند قلی و رحیم خانی-مختوا بودند را به غارت گرفتند روایت است مردهای آنها که از سگوندهای قلی و رحیم خانی-مختوا بودند جرات ایستادن در مقابل قشون صیفور را نداشتند و فرار کرده بودن یک زن لُر لک که طبق روایت از قلی های سکوند بود در واقع میگن بین زن های سگوند در آن نواحی زن نمونه ای بود سگوندهای آنجا زنی مثلش نداشتند!!!!!روایت است مردهای آنها از ترس فرار کرده بودند چون توانایی ایستادن در مقابل قشون صیفور را نداشتند آن زن سگوند آنجا در جلوی قشه ایستاد تا شاید قشه رحم کند از آنجا غارت نگیرد طبق روایت آن زن فریاد زده و میگه قشون رحم کنید و غارتمون نکنید طبق روایت موثق که چندین نفر از طایفه میرزاوند واسم روایت کردن صیفور به قشه میگه تا این زن لُر لَک لرستانی جلوی قشه ایستاده ماها از اینجا غارت نمی بریم صیفور به صیدجعفر پدربزرگم میگه بهش شلیک کن طبق روایت معتبر و موثق صیدجعفر پدربزرگم که روحش شاد میگن آدم بی رحمی بود به سمت آن زن لُر لَک قلی سگوند شلیک کرد و قتال شد آن قشون نزدیک به 15 نفر و حتی میگن تا 20 نفر بودند و رهبری قشون بدست صیفور بود و همه افراد آن قشون از غارتگران و یاغیان به نام بخش الوارگرمسیر از طایفه میرزاوند خصوصا تیره افشار بودند.

آن موقع محل پایگاه هوایی وحدتی و سوم شعبان حال حاضر تپه چَرمه نامیده می شد در آن موقع یک تپه سفید و بیشتر بیابان و دشت برهوت بود و مثل امروز آباد و پر از سکنه نبود.

آن موقع دوران قاجاریه و  رضاشاه پهلوی لور و صالح آباد تا پل قدیم دزفول در سیطره باج و غارت طایفه میرزاوند بخش الوار قشون صیفور و طایفه میرزاوند بود و عرب های شوش بود در دوران رضاشاه پهلوی به غیر از قشون صیفور، عرب های شوش، صالح آباد و تپه چرمه را بارها مورد تاراج و غارت قرار می دادند محدود سگوندهای آنجا اطراف صالح آباد که قلی و رحیم خانی بودن و تعدادشان اندک بود بارها مورد غارت و تعرض قشون عرب های اهل سنت خوزستان واقع می شدند.

سگوندها قلی-رحیم خانی و.... که برای قشلاق گله های خود از خرم آباد لرستان در صالح آباد و تپه چرمه بطور چادرنشین اتراق می کردند یک نفر به اسم اَلِه تفنگچی که از طایفه زیدعلی بیرانوند و اهل لُرستان بود را آورده تا محافظ آنها باشد تا غارتگران میرزاوند و عرب های شوش گله ها و رمه های آنها را غارت نکنند طبق روایت های معتبر این اَلِه تفنگچی،تفنگچی ماهری بود.

قشون صیفور برای غارت به صالح آباد حمله کرد.

افرادی که در قشون صیفور بودن عبارتند از

پدربزرگم صیدجعفر-ذوالفقار شیرمرد کدخدای شیرمردها-خداداد شیرمرد فرزند سیدال-خدارحم فرزند فتح آلی-والی و عده ای دیگر بودند در بین آن قشون پایین ترین سن صیدجعفر پدربزرگم بود که در حدود 25 سال سنش بود.

روایت صحیح است که یک نفر به اسم میرسهراب میرعالی نیز با آن قشون صیفور بود.

(پدرم واسم روایت کرد که میرسهراب از غارتگران و یاغیان به نام بود که بعدها بدست ماموران دولت رضاشاه پهلوی در خرم آباد لرستان به دار آویخته شد روایت است تمام طایفه میرعالی مردی به سختی و یاغیگری همین میرسهراب نداشتن و بعدها ماموران دولت رضاشاه پهلوی به ضرورت و ناچاری اونو به خرم آباد برده و به دار آویختن حتی میگن که پسر میرسهراب را هم با پدرش به دار آویخت چون مطیع دولت رضاشاه پهلوی نمی شد و پیوسته یاغیگری می کرد میرسهراب عموزاده میرشاه محمد و حاتم میر رئیس طایفه میرعالی منگره بود روایت است بعد از دستگیری میرسهراب توسط دولت رضاشاه پهلوی بسیاری برای او وساطت کردند تا دولت رضاشاه پهلوی او را آزاد کند و ماموران دولت رضاشاه پهلوی گفتند فقط اگر میرشاه محمد تعهد داد او آزاد می شود و اما میرشاه محمد اینکار را نکرد گفت توبه گرگ مرگ است!!!!!با اینکه میرسهراب عموزاده اش بود!)

بعد از گرفتن غارت ها افراد چادرنشین گله دار صالح آباد و تپه چرمه که سگوند بودند و بجز چوب و گرز چیزی نداشتند دست به گریبان اله تفنگچی و آدم هایش شدند از او کمک خواستند اله تفنگچی که می فهمد گله ها و رمه های آنها را غارت کردند و زن مهمی از آنها نیز هلاک شده برای درگیری با آنها و گرفتن غارت ها از آنها حرکت کرده قشون صیفور و اله تفنگچی و چند نفر از افرادش که با او بودند در بالای قلعه لور امروزی با یکدیگر درگیر شدند روایت است قشون صیفور و غارت ها در نزدیکی تنگوان اتراق کرده بودند افراد قشون یکی دو تا از گوسفندان را سر بریده آتش درست کرده و دور آن می نشینند و کباب می خورند اله تفنگچی در آنجا با آنها درگیر شده اله تفنگچی و همراهانش و قشون صیفور سنگر می گیرند و تیراندازی می کنند و اله تفنگچی و افرادش بدون اینکه بتوانند غارت ها را از صیفور و قشونش پس بگیرند برگشتند و صیفور و قشونش بدون پس دادن غارت ها رفتند روایت است اله تفنگچی تیری به دست ذوالفقار شیرمرد زده بود و دستش زخمی شد و تفنگ از دستش افتاد در این حین صیدجعفر پدربزرگم تفنگ او را ورداشته و به کمر می اندازد و دره ای کوچک در کنارشان بود و ذوالفقار شیرمرد را در درون دره پرت می کند که ذوالفقار تیر نخورد و خودش هم سنگر می گیرد روایت دیگری است اله تفنگچی با تیر تفنگش کتف خداداد شیرمرد فرزند سیدال را بشدت زخمی کرد اما بعد چند ماه زخم کتف او خوب شد حتی واسم روایت شده که تیری از تفنگ اله تفنگچی نصف و شَق سبیل والی پدر علیرضا را قطع کرد که جای قطع شده نصف سبیل والی واسه همیشه روی چهره والی مشخص بود.

روایت است صیفور و صیدجعفر پدربزرگم به سمت اله تفنگچی و همراهانش تیراندازی کرده بودند وقتی اله تفنگچی و همراهانش شدت تیراندازی صیفور و و صیدجعفر را دیدن ترسیدن و با خودشان گفتند فایده ای ندارد و کاری از دست ماها برنمی آید و برگردیم چون امکانش است که ماها را هلاک کنند.

اگر اله تفنگچی آنجا محافظ آنها در صالح آباد و تپه چرمه نبود حتی یک گوسفند هم قشون صیفور  واسه لُرهای سگوند در صالح آباد نمیذاشتند و تا موقع که صیفور و صیدجعفر زنده بودند حتی این جرات رو هم نداشتن که برن پیششان بهشون بگن زن سگوند رو هم هلاک کردید.

روایت معتبر است در مسیر صیفور شروع به تقسیم غنائم می کند در این بین چیزی به خدارحم میرزاوند فرزند فتحعلی نمیدهد میگه حدود 200 راس گله در بین مسیر از خستگی جا موندن اگه میخواهی برو و اونا رو بیار صیفور که فکر نمی کرد خدارحم این کار رو بکنه در کمال ناباوری دید که خدارحم به تنهایی رفت و 200 راس گله رو آورد.....

در دوران قاجاریه و دوران رضاشاه پهلوی قشه میرزاوند قدرتمندترین قشه بود که در ایران از لحاظ غارتگری و باجگیری مثلش وجود نداشت و وقتی برای گرفتن باج و غارت به ناحیه ای حمله می برد همواره پیروز و با غارت می آمد.

بجز صیفور و قشونش هیچ کس از طایفه میرزاوند-قلاوند-میر و پاپی بخش الوار توانایی غارت گرفتن از صالح آباد و تپه چرمه در دوران رضاشاه پهلوی با وجود اله تفنگچی را نداشت و چیزی در این مورد واسم تا حالا روایت نشده و ندیدم روایت شده باشد روایت غارت گرفتن صیفور و قشونش از صالح آباد و تپه چرمه را حتی خود افراد آنجا و حتی قلعه لور قلعه قطب روایت کردند افرادی که در لور آن موقع بودن و این داستان رو نقل می کنند.

سگوندها با اینکه می دانستند آن قشون قشون صیفور بوده هرگز نتوانستند با صیفور و قشونش دربیافتن چون می ترسیدن و جرات آن رو آن موقع نداشتن آن موقع قشون صیفور طایفه میرزاوند جنگجوترین قشون بود و تا موقع که صیفور و صیدجعفر زنده بودن هرگز جرات نداشتن برن بگن چرا غارتمون کردید و زنی از ماها رو قتال کردید امروز ببینید چقدر ادعاشونم میشه بعد انقلاب خمینی و خامنه ای 

دولت رضاشاه پهلوی این موضوع و غارت و باجگیری در صالح آباد را می دانست اما چون صیفور با دولت رضاشاه پهلوی بود دولت رضاشاه پهلوی با او کاری نداشت و او را واسه این ماجرا و غارت و حتی کشته شدن زن سگوند توسط صیدجعفر سرزنش نکرد.

در قدیم دوران قاجاریه و رضاشاه پهلوی بین مردم بخش الوار گرمسیر و اکثر نقاط ایران رسم بود که مرد بودن و شایستگی یک فرد رو به غارتگری می دانستند می گفتند یارو چطور مردیه غارتگر خوبیه خوب غارت میکنه تا دخترمو بهش بدم!!!! کسی که رعیت و اهل غارتگری و تفنگچی گری نبود رو پخمه و ربوت می دانستند......

در دوران قاجاریه تا رضاشاه پهلوی سیطره و باج و خراج گیری طایفه میرزاوند صیفور و تیره افشار به دشت لور(قلعه لور) و صالح آباد تا پل قدیم دزفول کاملا مشهود است تنها تیره بزرگی قلاوند و قشون صیفور که از طایفه میرزاوند بود و عرب های شوس در اون نقاط تاخت و تاز داشتند و باج و خراج می گرفتند بعدها آموسی قطب خراج گذار آنجا شد.

یکی دو نفر واسم روایت کردند که در اوایل دوران رضاشاه پهلوی عده ای از همین بیرانوندهای زیدعلی و.....به سمت دهستان میرزاوند برای دزدی آمده بودند که با واکنش مردهای تفنگ بدست میرزاوند مواجه شده و میگن یکی دو نفر از بیرانوندها کشته شدند و بقیشون با دیدن آن صحنه رفتن.

در باب مرگ و شهادت صیفور

صیفور در حدود سال 1320ه.ش اواخر دوران رضاشاه پهلوی در دزفول فوت کرد داستان شهادت او بدین صورت بود که صیفور برای دیدار عبدال میرزاوند از تیره کلورضا که آن موقع بخاطر یاغیگری توسط دولت رضاشاه پهلوی دستگیر و در زندان دزفول بود و نیز برای امورات به دزفول رفت و طبق روایت رستم خان هیکی را نیز برای همراهی با خود می برد روایت است آن موقع صیفور برای امورات به دزفول زیاد رفت و آمد می کرد و دزفولی ها هم او را می شناختند صیفور قاطرها را به رستم خان هیکی در بازار قدیم می سپارد و به او سفارش می کند مواظب قاطرها باشد تا برگردد صیفور به پیش عبدال رفته و بعد برگشت به بازار قدیم آمده از دکان دزفول اجناسی گرفته و رستم خان هیکی اجناس را روی قاطرها قرار داده و عزم برگشت می کنند، قاطری که بارها روی آن است و افسارش در دست رستم خان هیکی است فضولات و نجاست خودش را در بازار می ریزد در این حین رفتگر شهرداری دزفول با چوب به پشت قاطر صیفور می زند و قاطر رم می کند و رستم خان که افسار قاطر در دستش است به زمین میخورد و سم قاطر روی پای رستم خان می افتد صیفور که این وضعیت پیش آمده را می بیند و آدم مغرور و متکبر بوده سیلی محکمی بیخ صورت رفتگر شهرداری دزفول می زند و چوب جارو را از او گرفته و او را ضرب و شتم می کند و بعضی از دزفولی ها به صیفور معترض می شوند که چرا او را به باد کتک گرفته و میگن کدخدا ولش کن این رفتگر رو در این حین رفتگر که بعد ضرب و شتم و سیلی صیفور رها شده بود و بشدت هم عصبانی و ناراحت بود چوب جارو را ورداشته و در یک آن که صیفور حواسش نیست به روی بینی صیفور می زند صیفور به خاطر آن ضربه دو سه روز زنده بود و در درمانگاه دزفول بستری شد و به خاطر خون ریزی بینی بعد دو سه روز شهید شد و در دزفول در قبرستان کنار پل قدیم دزفول که آن موقع به شکل زیرزمین بود دفن شد احمد برادر صیفور باخبر شده و با یکی دو نفر دیگر به دزفول آمده بود احمد برادر صیفور خواسته بود که فرد مزبور رو به قتل برسانند صیفور او را از این کار نهی کرده و از او خواست تا رهایش کند روایت است که صیفور در موقع مرگش سن زیادی هم نداشت بین 45 تا 50 سال سن داشته و شاید هم کمتر

روایت است صیدجعفر، صیفور را بسیار دوست داشت و وقتی خبر مرگ صیفور را به او دادند در حال درست کردن کباب بود و در این حال آتش زغال ها را ورداشته و به سر و صورت خودش می اندازد و اطرافیان جلوی او را می گیرند که اینکار را تکرار نکند.

در یک روایت دیگر است که روزی صیدجعفر پدربزرگم به همراه چند نفر دیگر در دزفول در یک قهوه خانه قدیمی نشسته بودند و ناهار میخوردند یکی از همراهان صیدجعفر که از طایفه ساکی بود به حالت شوخی و تمسخر میگه همینجا رفتگر شهرداری روی بینی صیفور زد و در این هنگام صیدجعفر عصبانی شده و با کف دست به کمر و پشت او می زند و او هم از روی صندلی به زیر می افتد.

صیفور و صیدجعفر پلنگ های غیور ایران بودند.

روایت است صیدجعفر پدربزرگم همیشه می گفت اگر صیفور زنده بود و صیفور رو داشتم حتی میتوانستم با ابرها هم بجنگم!!!!!!!

صیدجعفر نمادی از پلنگ و شیر نترس بود.

داستان صیفور و حسین کُرد چوپانش

روزی صیفور به صالح آباد می رود در اوایل ساخت راه آهن سراسری توسط رضاشاه در حال انجام بود در طول خط راه آهن ناگهان چشم صیفور به یک نفر هیکلی و ورزیده در آنجا می افتد که در طول خط راه آهن مشغول کار بود او شخصی به نام حسین کُرد بود...صیفور به پیش او رفته و به او پیشنهاد چوپانی گله هایش رو می دهد و در عوض نیز به او جای خواب-غذا و لباس نیز می دهد...حسین کُرد که از کار کردن در طول خط راه آهن سراسری خسته شده بود دل از آنجا کنده و با صیفور به بخش الوار گرمسیری می رود تا چوپان گله هایش شود....خلاصه حسین کُرد تا مدتی چوپانی صیفور رو می کند روزی از روزها صیفور برای دیدن گله سر زده می آید و حسین کُرد رو می بیند که در خواب عمیقی فرو رفته و گله بی صاحب است...صیفور با چوبی که در دست دارد شروع به ضرب و شتم حسین کُرد می کند حسین کُرد از خواب پریده و پریشان می شود ناگهان از صیفور فاصله گرفته و به سمت او سنگ پرتاب می کند که یکی از سنگ ها به شانه صیفور می خورد صیفور که مغرور است عصبانی شده به سمت خانه رفته تا تفنگ رو بردارد و حسین کُرد رو قتال کند..... و صیفور به زنش آغاسلطان میگه که بره به او بگه که سریع آنجا رو ترک کند و بعد این ماجرا حسین کُرد برای همیشه از پیش صیفور و خانواده اش رفت و به میان طایفه پاپی خدمه در شاهزاده احمد دشت لاله نقل مکان کرد و در اونجا یک زن از خدمه ها گرفت و با او ازدواج کرد....حسین کُرد اصالتا از کردهای کرمانشاه بود که برای کار به صالح آباد آمده بود مهرعلی و مروت دژپسند ساکن قلعه لور فرزندان اویند.

داستان های متفرقه در مورد صیفور

یکی از موارد بی رحمی صیفور در این ماجرا بود یک نفر به اسم کوچکعلی کاویانی برخی مواقع دزدانه می آمد و یکی دو گوسفند از صیفور رو می دزدید ماجرا جدی شده این کار تا دو سه مورد صورت گرفت که در هر مورد یکی دو گوسفند صیفور بوسیله کوچکعلی کاویانی دزدیده می شد چوپان گله ها که متوجه اون نشده بود در یک مورد چند نفر گماشته صیفور کوچکعلی کاویانی رو به تله می اندازند و دستگیرش می کنند اونو به خونه صیفور می برند صیفور اونو گرفته سیخ را روی آتش گذاشته تا خوب داغ شود سپس پیراهن اونو در آورده و سیخ داغ شده رو پی در پی به روی سینه و کمر و صورت کوچکعلی کاویانی می زنه و داد و فریاد اونو بلند می کنه میگه کتری آب رو روی آتش قرار دهید میخواهم آب داغ رو بندازم روی سر و صورتش که در اینجا هم به وساطتت زنش خانم طلا از او گذشت و زنش با دست زیر کتری زده و مانع او شده اگر اینکار رو نمی کرد صیفور کتری آب جوش رو به سر و بدن کوچکعلی کاویانی می ریخت.

خانم طلا دختر حسن خان هیکی برادر ترعلی هیکی بود که مادرش به اسم والیه خواهر عباس خان بزرگی قلاوند بود بعد مرگ ترعلی هیکی، حسن خان همسر او خواهر عباس خان قلاوند را به عقد خود درآورد و خانم طلا را از او بدنیا آورد روایت است بعد اینکه خانم طلا کتری آب جوش را به طرفی پرت کرد صیفور که آدم خشن و بی رحمی بود شروع به فحش دادن به عباس خان قلاوند دایی خانم طلا کرد چون آن موقع عباس خان قلاوند و صیفور با هم دشمنی و نزاع داشتند و خانم طلا مقابل او ایستاده بود.

روایت است صیفور در بین زن هایش همین خانم طلا دختر حسن خان و والیه را نسبت به زن های دیگر بیشتر دوست داشت.

تیره ای به اسم کول چپی فامیلی میرزاوند دارند و پیش طایفه میرزاوند از قدیم زندگی کردند همین کول چپی ها یک فرد مهم اون موقع رییسشان بود که کمی اهل غارت آوردن بود به اسم عبدو

نوادگان عبدو ادعا می کنند و حتی شکایت حاسی میرزاوند پسر صیفور رو هم کرده بودند به این خاطر که میگن صیفور به فرمانده رضاشاه پهلوی در دزفول تبانی کرده که عبدو رو قتال کنه و عبدو که مدتی در نظمیه دزفول دوره خدمت سربازی می گذراند طبق گفتشون میگن با ضربه پای فرمانده نظمیه که پوتین پاش بوده و به شکم او وارد کرده قتال شده و میگن صیفور فتوای قتل اونو به فرمانده رضاشاه در دزفول داده چون با اون اختلاف داشته حالا این مطلب درست است یا دروغ الله میداند.

پدرم واسم روایت کرد که همین عبدو در دوران رضاشاه پهلوی در نظمیه پادگان دزفول دوره خدمت سربازیش را می گذراند و بسیار آدم پرمدعایی هم بوده یک روز فرمانده پادگان او و دیگر سربازان را فرا میخواند استوار به سربازان میگه فرمانده آمد جلویش بلند شوید و عبدو که ادعایش می شد به حالت تمسخر به سربازان میگه این کیه که جلوش بلند شویم فرمانده پادگان حرف او را می شنود و جلو می آید و با لگد که پوتین پاش بود به روی شکم عبدو می زند و عبدو در دم می میرد و حتی مشخص نبود که چه بلایی سر جسد او آورده بودند آیا اونو دفنش کردن یا تو آب رود دزفول انداختن!!!!!!

در یک مورد برایم روایت کردند که صیفور و کریم خان میرزاوند برای گرفتن آذوقه و به نوعی کالا و موادغذایی حوز فرخی با چندین قاطر و اسب به دزفول می روند زیرا آن موقع دزفول مرکز آن مناطق بود و لیست نفرات حوز فرخی را به مسئول تعاونی دولت رضاشاه پهلوی در دزفول می دهند بعد به فرزندان سردار می رسند مسئول تعاونی میگه که یک نفر به اسم عبدو آمده و لیست آنها را داده و گفته من کدخدای تیره سردار میرزاوندم صیفور عبدو را فرا میخواند و چندین کشیده و پست گردنی عبدو را می زند و اما عبدو حاضر به پس دادن لیست و اقرار به کدخدایی صیفور در تیره سردار نیست و مرتب تاکید می کند که تیره سردار او را به عنوان کدخدای خودشان برای گرفتن آذوقه فرستادن و تمام تیره سردار را به فامیلی لشگری که نام پدر عبدو بوده زده بود و بعد دیگه به ضرورت نام چندین نفر را در لیست عبدو قرار داده و عبدو را مسئول گرفتن آذوقه آنها می کند.


صیفور سه زن داشت که همسر اولش خواهر ایلخانی میر و دخترعموی سپهدار میر از بزرگان طایفه میر بودند و بعد مرگ همسر اولش دو زن دیگر گرفت عده ای میگن صیفور زنش که از طایفه میر بوده را کتک زده و بخاطر کتک کاری صیفور مرده اما صیفور خودش این ماجرا را انکار کرده بود یکی دیگر از زن هایش هم بیرانوند بود.

روایت است صیفور نسبت به زن ها بی رحم بود و به زن ها اعتنا نمیذاشت روایت است در یک مورد یک نفر میهمان صیفور شده بود و صیفور کباب بریان درست می کند و کباب ها را جلوی خودش و میهمان ها میذاره و زن هایش یکیشان بیراوند بود جلوی او نشسته بودن و به آنها غذا نداد میهمان صیفور به او گفت چرا به زن هایت غذا نمیدی و صیفور در پاسخ میگه اینها غذا نمیخوان خودشان غذا میخورن.

......................................................................

من خصایل مشترکی از تقی و صیفور و صیدجعفر که هر سه نفرشان از تیره افشار بودند بهم رسیده و امروز من جانشین آنهایم اسم من که پدرم واسم انتخاب کرده از روی اسم پدربزرگش تقی و میرزا محمدتقی امیرکبیر گفت اول میخواستم بذارمش تقی اما بعد محمد رو هم بهش اضافه کردم و حس میکنم خصایل زورگویی و زیربار حرف زور نرفتن او و نترس بودن او به من سرایت کرده حالا نمیدونم از لحاظ ظاهری پدربزرگم تقی،شبیه من بوده یا نه زیرا تصویری از او ندارم.

..............................................................

دو سه خانواده طافی در بین طایفه میرزاوند تیره افشار زندگی می کنند خانواده اجدادی اَبُلی هوشمند میخواهم چگونگی آمدن اجداد اَبلی هوشمند به میان میرزاوندها رو شرح دهم

اَبلی فرزند الله کرم و الله کرم فرزند شامهدی و شامهدی فرزند علی اکبر بود و علی اکبر در حمله بختیاری ها به بخش الوار گرمسیر در دوران اواخر قاجاریه کشته شد او اصالتا طافی از تیره تپاله وند طافی بود علی اکبر دو فرزند داشت شامهدی و شاه کرم که نوادگان شاه کرم، ششی(غلامرضا) و چند نفر دیگر در بخش الوار گرمسیر روستای سرتاف می باشند مادر اَبلی همسر الله کرم دختر کریم خان میرزاوند بود.

علی اکبر در جوانی چوپان پاپی هیکی پدربزرگ ساعدبک و کوچک بک هیکی بود علی اکبر با برزو پدر صیفور نشست و برخواست داشت در یک مورد برزو به او میگه بیا خواهرم بَسی رو به تو بدم و بیایی پیش ماها زندگی کنی و علی اکبر بدون اجازه پاپی هیکی به پیش خانواده خانعالی رفته و یکی از گوسفندان پاپی هیکی را نیز برای ولیمه و غذای عروسی با خود می برد و با بسی ازدواج می کند بعد دو سه روز علی اکبر پیش پاپی هیکی آمده و پاپی بعد رفتن علی اکبر خودش گله و رمه را به صحرا برای چرا می برد علی اکبر یک کاسه آبگوشت برای او که ولیمه عروسیش بود می آورد و ماجرا را تعریف می کند پاپی هیکی که از بی خبر رفتن علی اکبر عصبانی است کاسه آبگوشت را روی سر علی اکبر می ریزد و داد و فریاد علی اکبر بلند شده طی این ماجرا درگیری می شود و برزو سر شاه آقا خواهر شیرالی از تیره سردار که برای میانجیگری دعوا آمده بود می شکند و اما اَبلی هوشمند بهم گفت نمیدونم تقی بوده یا پدرش عیدی اما پدرم گفت اشتباه است و برزو بوده که سر شاه آقا را شکسته و پدرم درست میگه چون آنطور که سنجیدم آن موقع تقی سنش پایین بوده در حدود 10 تا 15 ساله و بعد این ماجرا برزو فرار می کند و به دوار احمدیل که از فرزندان شعبه گلناز بود می رود و پناه می گیرد کرناسی از فرزندان سردار بود و با یک قمه بدنبال برزو به راه می افتد و به دوار احمدیل می رسد و قمه را بلند کرده اما برزو جا خالی داده و قمه به چوبه دوار می خورد و برزو قمه را ورداشته و به روی سر کرناسی می زند و کرناسی به قتل می رسد بعدها نیز دو دختر خانعالی را به عنوان خون بها به تیره سردار دادند.

برزو-لرزان و برادرش فرضی به ییلاق ها می روند و در این ماجرا برزو-لرزان و برادرش فرضی برای غارت به سمت عده ای از خانواده های شیرمرد می روند و در این بین سیدال شیرمرد پدر خداداد شیرمرد فرضی را با تیر تفنگ می کشد و برزو و لرزان می گریزند و بعدها بعد این ماجرا نساری شیرمرد عمه میرزا شیرمرد را به عنوان خون بها به برزو دادند.